
یکی از ملوک را مدت عمر سر آمد . جانشینی نداشت .
وصیت کرد که:
بامدادان، نخستین کسی که از دروازه شهر در آمد،
تاج شاهی بر سر وی نهند و مملکت را بدو واگذارند .
از قضا اول کسی که در آمد، گدایی بود .
ارکان دولت و بزرگان کشور، وصیت سلطان به جا آوردند
و کلید خزاین و تاج شاهی را به او سپردند.
مدتی فرمان راند و امیری کرد .
اندک اندک بعضی از امرای کشور، سر از فرمان او پیچیدند
و از ممالک همسایه، به ملک او حمله ها شد .
نزاعی سخت در گرفت و کشور چند پاره شد .
درویش از این همه نزاع و تشویش، به ستوه آمد و کاری نمی توانست کرد.
در همان روزگار، یکی از دوستان قدیمش از سفری باز آمد
و چون او را در کسوت پادشاهی دید، گفت:
شکر خدای را که اقبال یافتی و سعادت قرین تو شد و به این پایه رسیدی .
درویش گفت:
ای عزیز!تبریکم مگو که جای تعزیت و تسلیت است .
آن روزها که با هم بودیم، غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.
برگرفته از: گلستان، باب دوم