فروتنی
حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام امیر (فرماندار) بود.
سیره او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه گلیم می پوشید و پیاده راه میرفت و اسباب خانه خود را تکفل میکرد.
یک روز در میان بازار راه میرفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی مزد قبول کرد بارش را به خانه اش برساند.
مرد یونجه را بر پشت سلمان نهاد، و سلمان آن را میبرد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر این را به کجا میبری؟ آن مرد فهمید که او سلمان است در پای او افتاد و دست او را بوسه میداد و میگفت: مرا ببخش که شما را نشناختم.
سلمان فرمود: این بار را به خانه ات باید برسانم و رسانید، بعد فرمود: اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو هم عهد کن تا هیچکس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را که خودت میتوانی ببری به مردانگی تو آسیبی نمیرساند.
جوامع الحکایات، ص ۱۷۸