بندگی گذرانیده بود و کار او بجایی رسید که مریضها و دیوانگان به دعای وی بهبودی و
شفا پیدا می کردند.اتفاقاً دختری از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد و برادرانش او را به
نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را درمحل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند
تا شاید بر اثر دعای او خوب شود.
شیطان از این فرصت استفاده کرده و پیوسته برصیصا را وسوسه نموده و جمال زن را
در مقابل وی جلوه می داد.
بالاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و زن از آن عابد آبستن شد.
برصیصا بر اثر وسوسه های شیطان از ترس آنکه مبادا رسوا شود او را کشت و دفن
کرد.شیطان بعد از این پیش آمد به نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را مفصلاً
شرح داد و محل دفن خواهر آنها را نیز نشان داد.
وقتی برادرها از این پیش آمد ناگوار اطلاع یافتند نتیجه این شد که مردم شهر نیز
تمامی باخبر باشند و شدند و این خبر به سلطان شهر رسید.
سلطان با عده ای نزد عابد رفت و از جریان جویا شد و برصیصا که چاره ای جز اعتراف
نداشت به تمام کردار خود اقرار کرد.
پس سلطان دستور اعدام وی را صادر کرد. همین که او را بالای چوبه دار بردند
شیطان بصورت مردی بنزدش آمده و گفت: «آن کسی که تو را به این ورطه انداخت
من بودم اینک اگر نجات می خواهی باید اطاعت مرا بنمائی.»
جهان کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگیش خاتمه دادند.
«کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر قال انی بری منک انی اخاف الله رب
العالمین.»
(تا مشکلات تو را حل کنم)، اما هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم و از
خداوندی که پروردگار عالمیان است بیم دارم.